کد مطلب:188781 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:157

ریشه های عداوت
آنچه در زندگی امام باقر (ع) و نیز سایر ائمه شایان توجه می باشد، این است كه چه ویژگی هایی در شخصیت و منش آنان وجود داشته، كه معمولا حكومت های جور متعرض ایشان می شده اند؛ زیرا اگر ائمه اهل دخالت در مسایل سیاسی و اجتماعی نبودند و به استناد لزوم تقیه، از امر به معروف و نهی از منكر و نشر معارف دینی دوری می گزیدند، بی شك زمینه ای برای مخالفت و كینه ی حاكمان جور علیه ایشان پدید نمی آمد.

بنابراین، باید ریشه های این رویارویی را در شخصیت ممتاز و محوریت اجتماعی و بینش های سیاسی آنان جست؛ زیرا این عوامل، هنگامی كه دست به دست یكدیگر دهند، موجب احساس خطر حاكمان می شود. شخصیت ممتاز علمی و اجتماعی، تا زمانی كه فاقد بینش خاص سیاسی باشد و نسبت به حكومت جور نقدی نداشته باشد، مورد تعرض واقع نمی شود، و در صورتی كه شخص منتقد سیاسی باشد ولی در جامعه كسی به آرای وی اهمیت ندهد، یا حكومت او را به خود وا می نهد و یا به راحتی وی را سر به نیست می كند، ولی تاریخ می نماید كه خلفا با ائمه ی معصومین هیچ یك از این دو شیوه را نپیموده اند، نه ایشان را به حال خود واگذاشته اند و نه توانسته اند به راحتی ایشان را از میان بردارند، بلكه هماره مترصد از میان بردن آنان بوده اند و برای عملی ساختن اندیشه ی خود مدت ها به



[ صفحه 193]



تدبیر و حیله و نقشه كشی می پرداخته اند!

به هر حال، گواه آنچه آوردیم خطبه ای است كه امام باقر (ع) در مكه برای مسلمانان ایراد كرده است.

امام صادق (ع) می فرماید:

در یكی از سال ها كه هشام بن عبدالملك برای انجام مراسم حج به مكه آمده بود، امام باقر (ع) نیز در مكه حضور داشت.

در آن سفر امام باقر (ع) برای مردم سخنرانی كرد و از جمله سخنان آن حضرت چنین بود:

سپاس مخصوص خداوندی است كه محمد (ص) را به پیامبری مبعوث كرد و ما - خاندان نبوت - را به وسیله ی او كرامت بخشید. ما برگزیدگان خدا بر خلق اوییم و انتخاب شده از میان بندگان وی هستیم و ما خلفای الهی می باشیم. پس آن كس كه از ما پیروی كند، سعادتمند است و كسی كه ما را دشمن بدارد و با ما مخالفت كند، شقی و نگونبخت خواهد بود.

این سخنان به هشام گزارش شد و زمینه ی خشم شدید او را فراهم آورد، اما در چنان شرایطی صلاح ندید كه متعرض امام باقر (ع) شود. زمانی كه به دمشق بازگشت و ما هم به مدینه بازگشتیم، به وسیله ی نامه از كارگزار خویش در مدینه خواست تا من و پدرم (محمد بن علی علیه السلام) را به دمشق بفرستد.

زمانی كه وارد دمشق شدیم هشام تا سه روز اجازه نمی داد كه نزد او برویم. تا این كه سرانجام، روز چهارم به ما اجازه ی ورود داد. وقتی كه ما در آستانه ی ورود قرار داشتیم، هشام - كه نفرین خدا بر او باد - به اطرافیانش دستور داده بود تا پس از او، هر یك به امام باقر (ع) ناسزا بگویند و وی را سرزنش كنند!

امام باقر (ع) وارد محفل هشام شد، و بدون این كه توجه خاصی به هشام داشته باشد و احترام ویژه ای برای او قایل شود، در جمله ای عام كه شامل همه ی اهل مجلس می شد گفت: السلام علیكم، سپس بدون اجازه خواست از هشام، در مكان مناسب بر زمین نشست.

هشام به شدت خشمگین می نمود؛ زیرا اولا به شخص او سلام ویژه ای كه به خلفا داده می شد، داده نشد، و ثانیا امام باقر (ع) برای نشستن از او اجازه نخواست!



[ صفحه 194]



هشام گفت: ای محمد بن علی! همواره یك نفر از شما خاندان، وحدت مسلمانان را شكسته و می شكند و مردم را به سوی خود فرا می خواند و از روی سفاهت و جهل، گمان دارد كه امام است.

هشام شروع به سرزنش كرد و چون او ساكت شد، یكایك مجلسیان او، سخنان توهین آمیز و نیش آلود او را پی گرفتند. چون سخنانشان پایان یافت، امام باقر از مكانی كه نشسته بود برخاست و ایستاده چنین سخن گفت: ای مردم به كدامین سو می روید! و شما را به كجا می برند! خداوند نسل پیشین شما را به وسیله ی ما خاندان هدایت كرد و نسل های آینده ی شما نیز باید به وسیله ی ما راه یابند. اگر شما پادشاهی زودگذر دنیا را دارید، ما در آینده فرمانروایی خواهیم داشت. پس از فرمانروایی ما، هیچ حاكمیتی و پادشاهی نیست؛ زیرا ما اهل فرجامیم و خداوند فرموده است: «والعاقبة للمتقین».

سخن كه بدین جا انجامید، هشام دستور داد تا پدرم امام باقر را به زندان ببرند و محبوس سازند. اما امام در زندان ساكت نبود و زندانیان را مورد انذار و بیدار باش قرار داده، مطالب بایسته را با ایشان در میان می گذاشت، به گونه ای كه همگان به او دلبسته شدند.

زندانبان از این جریان بر آشفت و وقایع را به هشام گزارش كرد.

هشام دستور داد تا امام را از زندان رها سازند و نزد او بفرستند.

امام صادق (ع) می فرماید: در این ماجرا من همراه پدرم وارد دربار هشام شدیم، او بر تخت نشسته بود و درباریان و ارتشیانش با سلاح ایستاده بودند.

تابلو هدف را در برابر جمع نصب كرده و بزرگان قوم مشغول هدف گیری و تیراندازی بودند.

با ورود ما به آن جمع - در حالی كه پدرم جلوتر حركت می كرد و من پشت سر وی بودم - نگاه هشام به پدرم افتاد و گفت: ای محمد! تو هم با بزرگان قوم من وارد مسابقه شو و تیراندازی كن.

امام باقر فرمود: من دیگر سنم از این كارها گذشته است، اگر صلاح بدانی من معاف باشم.

هشام گفت: به حق كسی كه ما را با دینش عزت بخشید و محمد (ص) را مبعوث



[ صفحه 195]



كرد تو را معاف نخواهم داشت. سپس به یكی از بزرگان بنی امیه اشاره كرد تا كمانش را به پدرم بدهد.

پدرم كمان را گرفت. تیری در چله ی كمان نهاد و نشانه گرفت و رها كرد، تیر در نقطه ی وسط هدف نشست، پدرم تیر دوم را نشانه گرفت، تیر دوم در وسط تیر اول فرود آمد و همین طور تا نه تیر...!

هشام بشدت مضطرب شده بود و قرار نداشت و نمی توانست خویشتنداری كند. تا این كه گفت: ای ابوجعفر! تو می گفتی كه سنت از این كارها گذشته! در حالی كه تو قهرمان تیراندازان عرب و عجم هستی.

این سخن را گفت، ولی به سرعت از گفته ی خویش پشیمان شد.

هشام سعی داشت كه خود را به عواقب ریختن خون پدرم گرفتار نسازد؛ (زیرا دریافته بود كه كشتن اهل بیت بهای سنگینی برای حكومت ها داشته است).

هشام به زمین خیره شده بود در حالی كه من و پدرم در مقابلش ایستاده بودیم. ایستادن ما به طول انجامید و پدرم خشمگین شد، هشام از نگاه های غضب آلود پدرم به آسمان، شدت خشم او را دریافت و گفت: ای محمد! نزدیكتر بیا...

پدرم به طرف تخت او رفت، من هم همراه پدرم بودم.

هشام از جای برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خود جا داد. سپس با من معانقه كرد و من هم سمت راست پدرم نشستم.

هشام با تمام توجه مشغول گفتگو با پدرم شد و گفت: ای محمد! قریش هماره بر عرب و عجم پیشوایی خواهد داشت، تا زمانی كه چون تویی در میان قریش باشد.

براستی چه نیك تیر می اندازی.

چه مدت تمرین كرده ای تا چنین مهارتی به دست آورده ای؟

پدرم گفت: می دانی كه مردم مدینه در كار تیراندازی دستی دارند. من هم در دوره ی جوانی گاهی تیراندازی داشته ام، اما مدت ها است كه ترك كرده ام. و از آن پس، این نخستین بار بود كه در حضور تو تیر انداختم.

هشام گفت: هرگز مانند كار تو را از كسی ندیده بودم و گمان نمی كنم روی زمین كسی بتواند این گونه تیراندازی كند. آیا جعفر هم می تواند همین گونه هدف بگیرد؟

امام باقر (ع) فرمود: ما كمال ها و حقایق دین را به ارث می بریم، همان دین كاملی



[ صفحه 196]



كه خداوند درباره ی آن فرموده است:

«الیوم اكملت لكم دینكم و اتممت علیكم نعمتی و رضیت لكم الاسلام دینا» [1] .

امروز دینتان را كامل كردم و نعمت را بر شما تمام ساختم و اسلام را به عنوان دین برایتان رضا دادم. و زمین هیچگاه خالی از انسان كامل نخواهد بود.

هشام با شنیدن این سخنان، چهره اش سرخ و حالش دگرگون شد و سؤال ها و اشكال های متعددی را مطرح كرد و امام هم به هر یك پاسخ داد...

این جریان ظاهرا خاتمه یافت و امام باقر (ع) همراه با فرزندش جعفر بن محمد عازم بازگشت به مدینه شدند، اما كینه و عدوات هشام تازه شعله ور شده بود! از این رو، مأمورانی را پیش از امام به روستاها و منازل میان راه فرستاد و به مردم دستور داد تا از فروختن خوراكی به امام باقر و همراهیان او خودداری كنند و به ایشان جا و پناه ندهند [2] .


[1] مائده / 3.

[2] اصول كافي 2 / 376؛ مناقب 4 / 189؛ بحار 46 / 264؛ نورالابصار 64-60؛ الانوار البهية 119؛ اثبات الهداة 5 / 272 و 311 به نقل از امان الاخطار ابن طاووس و دلائل الامامة محمد بن جرير بن رستم طبري.